بیا و سرنوشتم را دگرگون کن
بتاب و مرا روشن از درون کن
لیلی من شو بکش دل را به عشقت
نترس و مرا دیوانه تر از مجنون کن !
تار می کنید با اشک نگاهم را
نشنیده می گیرید صدایم را
نترسید چون ندارم چنین خصلتی
که از روی قهر بگیرد نفرین جای دعایم را
شکننده ام من یک بغض هستم
هنگامی که در گلویت نشستم
نمی خواهم باشم قلبی ...
که درونه سینه ات شکستم
مرا می رانی از چشمانت
نذار بریزم من اشکت هستم
التماسم را ببین ...
من همان بغض گلویت هستم !
نشکن ساده مرا .... اشکم نکن مرا نریز !
غرورم را بخر .... آبرویم را مریز
جالب است میمیری برای کسی که عطسه ای نمیکند!
تب که جای خود دارد ..!حتی فکر به تو لحظه ای نمیکند
مزحک میشود و پر توقع ....!
وقتی پی به عشقت می برد
خیالش راحت است ...!
و دلت را به مفت نمی خرد
پوزخند میزنی به احساسات اطرافیان !
به خودت بخند.. !
که جه حرفهایی پشت سرت می آید به زبان
مثلش صدق میکند به احوال این روز هایت !
رنگ رخساره خبر میدهد از عشق نهان
ریختم برنامه هایی برای زندگیم
خواستم رها شوم از این بردگیم
افسار فکرم را بدست خود گیرم !
شدم غمگین و ملول که اینگونه اسیرم
بشکنم این حصار های درونم را
خودم را با چشم عقلم ببینم!
بدانم چه میخواهم از بختم
در انتظار سرنوشتی مبهم ننشینم !
سپردم خود را به دست پروردگارم
که سودم در این است توکل به او
به غیر از این میشود گرفت تصمیمی ؟
خود را باختم به عشقش
شدم از غم و رنج ها به دور...