به بهانه ای دیگر نمیخواهم پای بند باشم
به نگاهی و عشقی که از سوی دیگران است
تو نگاهم میکنی کافیست و میدانم
خدای من است که انقد مهربان است
برو که دیگر در دیده ام جا نمیشوی
درون بغضم گم شده ای و پیدا نمیشوی
برو که دیگر حرفی نمی آید به زبانم
بروی بهتر است نمیخواهم تورا برنجانم
می اندیشم به عشقمان که سرانجامی نداشت
عشق من هرگز در دلت بی رحمی نکاشت
که بود و چطور به تو آموخت راه ... شکستن را !؟
برو .... وگرنه من آغاز میکنم رفتن را
عمر من و خود ببین که آسوده گذشت
دل غمگین است که بد و آلوده گذشت
زین شب به برون آیی می بینی روز
پس در دل خود آتش غم را نفروز
من در ره عشق زخم ها خوردم بس
گر دل باختم نبود از روی هوس
رنجی که کشیدم از غم عشق تو بود
من نادمم و قلبم را خواهم پس!
آن دم که نگاهی به رخت اندازم
سخت است دلم از تو جدایی سازم
معلوم تو می شود دلم در پی توست
پی خواهی برد به باطن و هر رازم