خوش و خندانی ؟!
من راضیم به شادیت
می خواهی با او بمانی
به پایش بریزی همه دارائیت !
من راضیم به اینکه مسروری
به اینکه برای من مغروری
حتی به اینکه فرسنگ ها دوری
و تنها چاره ام اینست...سکوت و صبوری
هنگامی که سحر می شود
همه در خوابند و من بیدار
یادت مرا بهم می ریزد
خاطراتت میکند مرا بی تاب
میسوزم از آتش این عشق و هر شب
می رباید از چشمانم خیال تو خواب
محو نگاه تو بودم...ثانیه ها !
غافل از اینکه چشمانت هست سراب
مرا می شنیدی! سکوت میکردی از چه رو !؟
همه ی آرزوهایم بی تو تنها نقشیست بر آب...
خواست بگیرد همه ی دنیا را برایم در مشتش
دیدم که چگونه خم میشود هرروز پشتش
روز ها...ماه ها...!گذشت و شد چندین سالی
و حالا می بینم قطره قطره اشک های درشتش!
چگونه می شود سپاس گفت این همه زحمت را !؟
این همه عشق و از خود گذشتگی را ؟
کی می رسد روزی که جبران کنم فداکاری هایش را
و بوسه زنم با بغض دستهای پیر و لرزانش را
کسی مرا نمی فهمد...!
صدایم را نمیشنود
دست هایم را نمیگیرد
دغدغه هایم را نمیشمارد
سخنی از آرامش نمیگوید
خیره در چشمانم نمیشود
درونم احساسی نمیجوید...
به پوزخندم خیره می مانند
که تلخ تر از طلسم و زهر است
به خیالشان هیچ نمی فهمم!
فکر میکنند سال هاست قهرم!
دلی می خندد که هدف داشته باشد!
امید را ببیند برای عاشق حرف داشته باشد
دلی می خندد که سکوت را بشکند!
درد هایش را بگوید..نصایح را گوش دهد
دلی می خندد که خود را...
به کسی نباخته است!!
با همه ی سختی ها نساخته است
دلم زمانی میخندد....
که تورا داشته باشم!!
درونش بذر عشق کاشته باشم!