برو که دیگر در دیده ام جا نمیشوی
درون بغضم گم شده ای و پیدا نمیشوی
برو که دیگر حرفی نمی آید به زبانم
بروی بهتر است نمیخواهم تورا برنجانم
می اندیشم به عشقمان که سرانجامی نداشت
عشق من هرگز در دلت بی رحمی نکاشت
که بود و چطور به تو آموخت راه ... شکستن را !؟
برو .... وگرنه من آغاز میکنم رفتن را